نوشته شده توسط : ساراجون

سلام برو بکس وبلاگمو تغییردادم زیاد حال نکردم با loxblog این وبلاگ جدیدمه

www.manoto1371-sw.blogfa.com

بهم سر بزنید  



:: بازدید از این مطلب : 148
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : یک شنبه 15 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

از مکزیک خانمی یک نامه ای دریافت کرد.
برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شده بود.
پس از دو ماه نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت کرد.
به این مضمون:(عزیزم متاسفانه دیگه نمیتوانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم باید بگویم که در این مدت بیش از ده بار به تو خیانت کردم نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم.
من را ببخش وعکسی که به تو داده بودم را خواهش میکنم برایم بفرست و رابطمون هم باید از این به بعد تمام بشه).
رنجیده خاطر از رفتار نامزدش میاد از همه ی همکارانش ودوستانش میخواد که هر عکسی از برادرشون نامزدشون یا شوهرشون دارن جمع کنن وبه او قرض بدن اون عکسها رو میگیره با عکس نامزد خودش میذاره تو پاکت به همراه یک یادداشت براش پست میکنه.
به این مضمون:(عزیزم مرا ببخش هرچی فکر کردم اصلا قیافه ی تو به یادم نیومد لطفا عکس خود را از میان این عکسها جدا کن وبقیه را برایم بفرست).
 



:: بازدید از این مطلب : 120
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟
 



:: بازدید از این مطلب : 89
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

سلام بچه ها امروز خیلی خوشحالم خیلی چون یه اتفاق توپی واسم افتاده عشق چیه؟ بیخیال عشق

عشق و از زندگیم حذف کردم خیلیم راضیم

همه چی آرومه ....... ایول 



:: بازدید از این مطلب : 109
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟؟؟؟

وقتی بچه بودم بزرگترارو میدیدم  آرزوم این بود زود زود بزرگ بشم مثه اونا حرف بزنم راه برم و ......

حالا که بزرگ شدم آرزوم این همون بچه باشم بجه بودم دنیا کوچیک بود خودم بودم و خدامو عروسکام حالا که بزرگ شدم همه ازم توقع دارن اون موقع نمیفهمیدم عشق و دوست داشتن چیه حالا که فهمیدم میگم ای کاش بچه بودم

دل گرفته از همه کس از دنیام ولی نمیدونم چه جوری بگم یکی و دوست داشتم که دیگه دوسش ندارم نمیدونم دارم خودمو گول میزنم یانه ولی اینو مطمئنم هیچ وقت نمیبخشمش هیچ وقت . من آدم کینه ای نیستم همیشه حرفا زودیادم میره ولی تاکی خودمو بزنم به خریت؟؟؟؟ شاید اون به بخشش من هیچ احتیاجی نداشته باشه

ولی بازم میگم هیچ وقت نمیبخشمش همیشه یه حرفی میزدم سریع از حرفم برمیگشتم ولی این دفه از حرفمم برنمیگردم



:: بازدید از این مطلب : 156
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

عشــق اگــر خـط مــوازی نیسـت،چیسـت؟


یـ ـا کتـاب جملــه ســازی نیســت،چیسـت؟!


عشـق اگــر مبنــای خلــق آدم اســت


پـس چــرا ایـن گـونـه گنــگ و مبهم اسـت؟!


پـس چــرا خـط مـوازی مـی شـود!!!


از چـه رو هــر عشـق،بــازی مـی شــود؟
 



:: بازدید از این مطلب : 87
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

بهش گفتم دوسم داري
خنديد و گفت آره
بهش گفتم برام مي ميري
بازم خنديد و گفت آره
بهش گفتم بزرگترين كاري كه دوست داري برام انجام بدي چيه؟
اين دفعه فقط خنديد
الان سالهاي ساله كه از اون روز و از اون سوال و جوابها مي گذره و خبري ازش نيست
آره بزرگترين كاري كه دوست داشت براي من انجام بده فراموش كردن من بود
واي از اين زندگي...........

 



:: بازدید از این مطلب : 132
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون


جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل



و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی



قلب تقاضای عفو عشق را داشت ، ولی همه اعضا با او مخالف بودند



قلب شروع کرد به طرفداری از عشق



"آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی "



"ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی "



"یا تو ای لب مگر تو نبودی که در آتش بوسه زدن به او می سوختی "



"دستها،پاها و ... با شما هستم حالا چی شده این چنین با او مخالفید"



همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند



تنها عقل و قلب در جلسه ماندند



عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند



ولی من متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت می کنی؟؟!!



قلب نالید : که من بدون وجود عشق دیگر قلب نخواهم بود



و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کارثانیه قبل را تکرار می کنم



و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی با شم



پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم
 



:: بازدید از این مطلب : 101
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش ۳و۲ ماه بیشتر زنده نیست
یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی ۲ خط موازی که هیچ وقت به هم نمیرسن
یاد گرفتم که در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست و هر چه عاشقتری تنهاتری
 



:: بازدید از این مطلب : 116
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

شب باران مي آمد.يك آدم كلافه زير لب تن اجدادراننده هاي بي احتياط را روي ويبره گذاشته بود.
پسركي كه فردا امتحان داشت حالش از "باز باران با ترانه مي خورد بر بام خانه"...به هم مي خورد.
بابا كنار پنجره تندتند سيگار مي كشيد.سوز مي امد.مادر خوابيده بود.گداهاي شهر زير سقف تئاتر شهر جمع شده بودند.
دكه داري كه يادش رفته بود روي روزنامه هايش پتو بكشد حالا مي لرزيد.دو نفر كه تازه نامزد كرده بودند كنار اتوبان پياده مي رفتند و اصلا حاليشان نبود كه موش آب كشيده شده اند.مهم نبود.

پيرمردي كه دكتر به بچه اش گفته بود آلزايمر گرفته نشسته بود روي نيمكت هاي سرد پارك و داشت به اين فكر مي كرد كه چرا بچه ها ديگر حوصله بازي ندارند.
دو تا دزد قرار گذاشتند كه امشب را استراحت كنند.مادر بزرگ كنار راديوي دوموج عتيقه ...سجاده اش را پهن كرد.بوي نم هوا را برداشته بود.
يك نفر داشت گريه مي كرد.چشم هايش خيس شده بود.دستهايش خيس شده بود.با خودش حرف مي زد:"چه خوب !باران كه مي ايد كسي نمي فهمد دارم گريه مي كنم" ....
*******
صبح كه بيدار شدم باران نمي امد.خدا تازه به فكر كودكي افتاد كه فردا امتحان داشت و كفش هايش سوراخ بود.
 



:: بازدید از این مطلب : 119
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد