نوشته شده توسط : ساراجون


" خداوند "

                               بینهایت است اما به قدر " نیاز تو " فرود می آورد ، 

                                      به قدر " آرزوهای تو " می گستراند  

                                        و به قدر " ایمان تو " کارگشاست .
 



:: بازدید از این مطلب : 115
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

اشکی که بی صداست، 

       پشتی که بی پناست،

              دستی که بسته است، 

                     پایی که خسته است،

                              قلبی که عاشق است، 

حرفی که بی صداست،

شعری که بی بهاست،

دارایی من است،

ارزانی شماست....
 



:: بازدید از این مطلب : 133
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

رو به آسمون کرد و گفت:از بین این همه ستاره کدومش رو بر می داری؟

خیلی وقتها آدم برای انتخاب کردن بین چندچیز اونقدر دو دل و وسواسی میشه که تا حد جنون پیش میره و آخرسر هم معلوم نیست بتونه درست انتخاب کنه یا نه!

نسیم ملایمی پهنای صورتمون رو نوازش می داد. تکیه دادم بهش و گفتم :اون ستاره رو می بینی؟همون رو بر می دارم،بعدش هم حدود چند دقیقه ای درباره مزایای اون ستاره و دلیل انتخابم براش توضیح دادم!چند لحظه ای که گذشت،برگشت و نگاه معناداری کرد و گفت:از کدوم ستاره میگی؟!من که چیزی نمی بینم!

گفتم:خوب دقت کن،اون ستاره رو میگم.بعد با دست به سمت ستاره ای که وجود نداشت اشاره کردم وگفتم:ببین اونجاست! اون ستاره ای که من می بینم همون ستاره ای که....

اولین رمز انتظاره

اولین رنگ نگاه منه

اولین زیبایی تو ذهنمه

اولین خواستن من تو زندگیه

اولین گشاینده دریچه قلبمه

اولین کوشش من برای تمام عمرمه

اولین واژه ای که برای قلبم معنی پیدا کرد

اولین تصویریه که تاحالا در ذهنم حک شده است

اولین بهانه ایه که بهانه ای برای داشتنش نداشتم

اولین سلامی که بدون خداحافظی برای من معنی پیدا کرد

اون ستاره که می بینی تنها انتخاب من بوده بدون شرط و بدون قید!چه ببینمش چه نبینمش!چه خودش رو به من نشون بده چه مجبور باشم با تصویرش تنها باشم!مهم نیست!

مهم اینه که اگه انتخابش کردم زیر قرارم با خودم نزنم

آرام تکیه داد بهم و گفت:حالا دیدمش،چقدر زیباست و چقدر......
 



:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

 روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.
تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد
 



:: بازدید از این مطلب : 123
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساراجون

آمدنت را خوب یادم نیست.بی صدا آمدی

بی آنکه من بدانم و بی اجازه ماندی بی آنکه

من بخواهم.اما اکنون که با ذره ذره وجودم

ماندنت را تمنا می کنم قصد سفر داری؟

ای مهمان ناخوانده قلبم بمان.که ماندنت را

سخت دوست دارم
 



:: بازدید از این مطلب : 121
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد